ایهان جونم نازی............. دیروز عصر رو مبل دراز کشیده بودی که یهو دیدم خوابت برده طبق معمول گفتم یکم صبر کنم تا خوابت سنگین تر بشه وبعد ببرمت سر جات.........ولی ای دل غافل یهو چرخ زدی وافتادی رو فرش. نازی بد جوریمن وبابا دلمون ریخت دویدیم به طرفت ولی تو انگار نه انگار یه چرخ دیگه زدی و دوباره خوابیدی ما هم دلمون برات سوخت وهم خندمون گرفت الهی فدات راستی اینم بگم :این روزا خیلی با من مهربون شدی هی هی میای بوسم می کنی می گی من دوست دارم مامان من می بگم بسه تو می گی دوست دارم خیلی خوشحالم نه فقط به این خاطر که دوسم داری بیشتر به این خاطر که می تونی از احساساتت حرف بزنی اخه من هیچ وقت نتونستم به مامان خودم بگ...